خاطرات کابل
مژگان ساغر مژگان ساغر

درود!

درود بر شما که بزرگواری تان توشه ی راۀ سفرم بود با من بودید، با من ماندید و حتی آنجا برای من سرودید و نامه فرستادید . درود بر شما که مرا فرا خواندید و سفره های پُر صفا و صمیمیت تانرا مخلصانه برویم هموار کردید، به شعر گونه هایم گوش فرا دادید و مرا دانستید و  درکم کردید .

دوستان !

خاطرات نهایت زیبا و دوست داشتنیی را با خودم به ارمغان آورده ام : خاطراتی که بر برگهای دفتر زنده گی ام تا جاویدانه ها حک گردید؛  من هم آنها را با شما مخلصانه قسمت میکنم :

 صدای تک تک ساعت ۳:۱۰ دقیقه بعد از ظهر را نشان میداد، تنها تر از همیشه، در گو شه ای اتاق انتظار ترن (قطار) نشسته بودم . فکر میکنم گرسنه بودم ، اما میلی به خوردن غذا نداشتم . به فردا، به کابل و به هوای با صفای آن که سینه ام را پر خواهد ساخت و به لحظه یی دیدار می اندیشیدم : دیدار از معشوقی که هشت سال تمام برایش اشک ریختم و حالا داشتم با کوله باری از گلایه ها و درد ها به دامانش بر می گشتم تا بغض چندین ساله ام را بر شانه هایش بترکانم  ...

بلاخره دقایق، لنگ لنگان و به هر شکلی که بود گذشت و من خود را بعد از گذشت هفت ساعت، داخل هواپیما ( طیاره یافتم . ساعت دستی ام درست ۱۰:۲۰ دقیقه ی شب را نشان می داد . تازه روی چوکی ام جابجا شده بودم و داشتم با برادرم حرف میزدم که دختری جذاب و متین، با چهره ی گندم رنگی که  لبخند ملیح اش گود قشنگی کنار لبها و روی گونه هاش ایجاد میکرد و سبب می گردید تا زیباییش در چشم بیننده زیبا تر جلوه کند به سراغم آمد و با لحن مودبانه ای گفت : « ممکن است تیلفون تانرا خا موش کنید ؟! » این کار را کردم  و بعد از مدتی کوتاه کم کم حس کردم هواپیما از زمین بلند و بلند تر شد ...

تشنه ام بود،  خستگی و بیخوابی در تمام وجودم  ریشه می دواند و تنهایی، تنها متاعی بود که با خود داشتم...

از پنجره به آسمان، به ماهتاب و به جایگاۀ هزاران ستاره ای که چراغ های کوچه ی خانه ی خدا بودند می نگریستم، جایگاهی که تا آن لحظه با خون آلوده نشده بود و دود باروت فضای آنرا اختناق آور و کثیف نکرده بود و دست هیچ گنهکاری به آنجا نرسیده بود...

درست یکساعت و بیست دقیقه از پرواز ما  گذشته بود که نسبت کمبود اکسیژن، کمی حالم دگر گون شد . به دختر آلمانیی که در کنارم نشسته بود گفتم : حالم خوب نیست ...        نخست چندان توجهی به گفته ام نکرد ، اما دقایقی بعد  چاکلیتی برایم تعارف کرد و من هم با لبخندی از او تشکر کردم . برای اینکه خودم را سرگرم کرده باشم؛ تلویزیون را روشن کردم . فلم هندی نوید خوبی برای  کوتاه شدن راه سفرم شد . بعد از صرف طعام شب، متوجه شدم که چراغ ها را خاموش کرده اند و تمامی سرنشینان هواپیما به خواب پناه برده اند، اما من موجودی نبودم که بخوابم .

 من باید می نوشتم  و غم، درد و نگفته های را که در همان لحظه میل به آزاد شدن از دهلیز های پر خم و پیچ ذهن و سینه ام داشتند بیرون می ریختم و با احساس بکر و ناب شاعرانه یی بازگو میکردم . به خودم و هر چه در من بود می اندیشیدم . خیال میکردم تازه  خودم را کشف کرده ام . خودم را در آئینه ی آن لحظه عجیب می دیدم و همین بود که کاغذ و قلم برداشتم و نوشتم . من نوشتم و باز هم نوشتم؛ برای خودم، برای دلم و برای شما . نور کم رنگ چراغ مانع خواب دو همسفری که در پهلوی من نشسته بودند می شد و احساس می کردم که نور چراغ، فضولانه چشمهای آنها را میازارد، اما من توجهی نکردم و بیباکانه نوشتم ....

آه ! بعد از چند لحظه باز همان تشنگی بسراغم آمد، دلم نمی خواست کسی  را زحمت بدهم تا  برایم آب بیاورد، اما دختر جذاب که در اولین دقایق برویم گل لبخند پاشیده بود، برایم آب آورد . تشکر کردم و بعد از اینکه او به کارش برگشت؛ من باز هم با افکارم : با افکار در همم،با غمم : با غم درونم، با سکوتم : با سکوت تلخم، با روحم : با روح سرکشم، با قلبم : با قلب عاشقم، با ذهنم : با ذهن شاعرم، با خیالاتم : با خیالات نازکتر از برگ گلم، با اندیشه ام : با اندیشه های سر در گمم، با خستگی ام : با خستگی های همیشگی ام، با خودم و با آنچه در خودم بود تنها شده بودم . از پنجره به بیرون نگریستم، شب، رنگ پریده بنظر میامد و دقایقی نگذشته بود که افق خونین شد ... به افق خونین شده خیره شدم و به این اندیشیدم که کدام یکی از ما زمینیان در آن پائین ها مرتکب گناه شده است ؟؟؟ شاید باز هم خون بیگناهی را ریخته اند، شاید باز هم همسری با چند فرزند، بیوه شده و کودکی دست چپ و راست نشناخته یتیم، شاید باز بر سر نفت معامله کرده اند، شاید کسی خواب دیده که از وطنش جدا شده و همینطور هزاران شاید دیگر که در ذهنم به تصویر کشیده می شد و قلبم را میفشرد. گاهی از خود می پرسیدم که اگر این همه اتفاق نیفتاده؛ پس چرا افق خونین است و از چی زخم سهرابی به سینه دارد ؟!. و می دانید درست همان لحظه شعر نگفته ای در سینه داشتم و آنرا آهسته زمزمه کردم :

...

تو در کنا ر من بمان که آفتاب می شود

شب از میانه میرود،

چه بی حجاب میشود !

ستاره ها به بحر بیکران شب

چون حباب میشود ...

چشمانم را برای دقایقی زود گذری بستم، اما متوجه شدم که آرامش هواپیما  رفته رفته بر هم می خورد . صدا های بگوشم رسید : ( حضرات ! ) و نظیر این ها ... الفاظ و کلمات به زبان عربی بودند که از طریق بلندگو به بیرون پرت می شدند؛ زیانی که خدا آنرا پسندیده است. دانستم که می گویند : « صبح بخیر ! تا بیست دقیقه دیگر در دوبی هستیم . »

شب گذشته بود و دقیقه گرد لاغر و بی حو صلۀ ساعت دستی ام که همچون عابر بی مقصد مجبور به گشتن بود،   ۹:۳۰ دقیقه ی صبح  را نشان میداد که من در میدان هوایی ( دوبی ) بودم . خستگی و خواب دست بدست هم داده بودند تا صف مژگان، ( مژگان ) را دچار شب زدگی کنند؛ مگر  از پای در  خواهم آمد  ؟!!

بلاخره بیدار ماندم و بر بیخوابیی که سعی داشت تا مرا از پای در آورد فایق آمدم و پس از پنج  ساعت  انتظار  با بالهای پامیر به آسمان بلند شدم . اینبار مقصد کابل بود . پس از چند ساعتی  خود را روی آسمان قندهار یافتم و از پنجره به پائین نگریستم . زمین ها خشک و قحطی زده به چشم میخوردند . با خودم فکر می کردم که شاید هیچ موجود زنده ای آنجا نخواهد بود، اما کسی چی میداند شاید بود و آب کافی هم داشتند و زمین های شان قحطی زده هم نبود . به قندهار، به « خرقه یی احمد » و به توده های مسلمان سلام  گفتم . کمی آنطرف تر، کوله بار های سفید ابر که بر فضای آنجا حاکم بود نظرم را بسوی خود کشید . دلم خواست روی ابر ها بروم، اما ای کاش بودن روی ابر ها مثل بودن با تو محال نبود !!!

بساعت دستی ام که زیر بار نگاه های مکررم فریاد خشم از دل  بر میاورد، نگاه کردم . چیزی کم یا بیش از  ساعت یک بعد از ظهر گذشته بود . کسی چی میداند که در آن لحظات در دلم چی طوفانی بر پا بود . چند هموطن بین خودشان آهسته  در موردم تبصره می کردند:

-         داکتر است، تحقیقات علمی داره

در اولین روز، تصمیم به رفتن بر مزار مادرم که درست نه ( ٩ ) سال قبل مرا تنها گذاشته بود گرفتم . بر مزارش که درشهدای صالحین بود رفتم، کنار تربت  مقدسش  زانو زدم  وبتلخی گریستم و برایش گفتم: من آمده ام مرا میبینی ؟ با وصف اینکه جوابم نداد، اما من گرمی نگاه های مادرانه و صمیمی اش را که با اشعه خورشید یکجا نثارم میکرد روی صورتم به سادگی حس کردم . آرام گرفتم و دانستم که حداقل نگاهم میکند . هنگام بر گشت از  مزار مادرم درست چند قدم پائین تر، دو کان سنگتراشیی بسیار فقیرانه ای که سنگ های مرمر سفید و سیاه رنگ چیده شده در مقابل آن، چشم بیننده را بطرفش میکشید؛ توجه ام را بخود جلب کرد . در کمتر از چند دقیقه تصمیم گرفتم که شعر

( مادر مرا مپرس که دلت از کجاست تنگ

تا این فضای غربت بی انتهاست تنگ

مادر مکن خیال که تنهایی ام کم است

راهم سیاه و جاده بی انتهاست تنگ )

...

را که چند سال قبل برایش  سروده بودم روی سنگی حک کنم و بپاس سالها رنج و تکلیف و بی خوابی و خدمتش، آنجا پائین پایش از خود بیاد گار بگذارم . این کار را  کردم و مرد حکاک را فرمایش دادم تا شعر را بروی سنگی حک کند . بعد بزیارت تمیم و جبیر صاحب انصار ( رح ) نیز شتافتم و برای تمامی بستگان و دوستان دعا کردم . دلم میخواست پای زمان را ببندم، اما برایم مقدور نبود . دقایق از همین روز به بعد بتندی بگذشتن گرفت. گویی از آمدن من با خبر شده بودند . زود صبح می شد، ظهر می گذشت و عصر نا رسیده شام فرا می رسید و شب ناجوانمردانه دوباره تسلیم صبح صادق می شد. شب ها را  همش بیدار میماندم، حرف می زدم . نمی دانم، یادم نیست چی میگفتم، اما میدانم آن حرف ها از ته دلم بودند . از گفتن و تکرار آنها آرامشی  عجیبی زیر پوستم دو یدن میگرفت. چیزی به نا محسوسی یک عطر شامعه پرور در رگ رگم در جریان می شد . خودم را در لباس فرشته ها در اوج فلک می دیدم .  با گذشت هر روز و هر شب یکی از عزیزان برایم می گفت: « هجده روز دیگر به رفتنت مانده است. » هفده روز پانزده و هی این اعداد به قسم شمارش معکوس همه روزه برایم تکرار می شد و مرا میازرد، اما زیاد جدی نمی گرفتم؛ چون نمی خواستم طعم شرین بودن در کابل را با یاد برگشتم به آلمان تلخ بسازم .

به شهر که میرفتم دلم میخواست با همه مردم شهر عکس یادگاری بگیرم . از این کارم خواهرانم  بتندی  امواج دریا به من میخندیدند . با بچه های مکتب، با دکاندار محل، نمی دانم با زن کوچی کنار جاده و ... زن کوچی گفتم چیزی بیادم آمد . روزی از یک زن کوچی خواهش نمودم تا با من عکس یادگاری بگیرد، قبول نکرد و دلم را شکست او در حالیکه صورتش را با چادرش مستور می ساخت؛ به من گفت : « نه ز نه غواړم، دا کار اوبال لري . » به زبان پشتو برایش گفتم : نی، گناه ندارد . خدا بزرگ است . زیر بار حرف هایم که گناهکاری بیش در نظرش جلوه گر نبودم، نرفت ...

یک روز نزدیک های عصر ادرس انجمن قلم را بدست آوردم و با خواهرم ( نادیه که از جان بیشتر دوستش دارم رفتم به آنجاخوشبختانه اعضای انجمن، سفره ای با صفای شعر را پهن کرده بودند، همه گرد هم جمع بودند و عطر ملکوتی شعر را به همه جا می پاشیدند . همه اعضا دعوت شده بودند تا به اشعار خوب و دلنشین زوج شاعر  ( داکتر ضیأ و محبوبه قاسمی ) گوش فرا دهند . برنامه شعر خوانی زوج شاعر آغاز نشده بود و دوستان برای همدیگر شعر میگفتند و شعر میشنیدند. در اولین دقایق وردم به انجمن قلم، با شاعر فرهیخته و مستعد ( سلیمان دیدار شفیعی ) آشنا شدم . او با خوشرویی از ما استقبال نمود و بعد ما را رهنمایی کرد به قسمت پیشروی تعمیر انجمن که چند تن از شاعران آنجا گرد هم جمع شده  بودند و یک دایره ی نیمه تکمیل و حلقه نیمه بسته را تشکیل داده بودند ...  از جمله چهره ای آشنایی نظرم را بخود جلب کرد. مردی بود با قامت بلند، چهره ای خندان و موهای  ماش و برنج که داشت آهسته آهسته به سفیدی کامل رو می آورد. ایشان شاعر و نو یسنده ی عزیز و توانای کشور محترم ( پرتو نادری ) بودند.  سلام کردیم و صمیمانه به همدیگر  دست دادیم . ایشان بعد از مدتی کوتاهی رفتند و از حلقه را ترک گفتند. دیدم آقای ( دیدار شفیعی ) هم ما را تنها گذاشته است . در میان جمع احساس بیگانگی کردم . دلم خواست از آن دو که قبلأ از طریق نوشته ها همدیگر را میشناختیم، یکی شان آنجا می بود. خواسته و ناخواسته داخل دهلیز شدیم و به دست چپ، اطاق اول قدم گذاشتیم . سه شاعر پُر واژه، پُر شعر، پُر تعبیر آنجا گرد هم نشسته بودند . شاعر شعر زیبای ( قهوه خانه ) زبیر هجران قاسمزاده با پیراهن لیمویی کمرنگ، علی ادیب نویسنده و شاعر با احساس که بار بار در کنار من و نوشته هایم همچون کوهی ایستاده بوده اند با پیراهن سفید رنگ مثل ضمیرش و دیداری که ما را تنها گذاشته بود با پیراهن راه راه سیاه خاکستری در برابر من و خواهرم از جای بر خاستند. دقایقی نگذشت که شاعر شوریده ای دیگر در اتاق قدم گذاشت . او کسی جز شاعر نغز سرای و طراح بی بدیل محترم ( ژکفر حسینی ) نبود . فرهنگ پروری که تاروز آمدنم زحمات زیادی را برنامه هایم کشیدند.  خلاصه اینکه من اینهمه شاعر را در خواب هم ندیده بودم . باورم نمی شد . در جمع چنین شخصیت های بودن برایم خیلی جالب بود ...

بعد از یک ساعتی محفل شعر خوانی زوج شاعر ( ضیأ و محبوبه قاسمی ) آغاز شد . قاسمی و خانم شان با آن اشعار خوب و نغز هنگامه بر پا کردند. در اخیر از من هم از اینکه مسافر راه دور بودم خواستند تا یکپارچه از اشعار خود را بخوانم . باغچه را با عجله و اشتیاقی که گویا سالها منتظر چنین لحظه ای بودم، پیمودم و خودم را به جایگاه رساندم .  نشستم، نفس عمیقی به خورد سینه ام دادم، مایک را گرفتم، لبخندی را  که اکثر اوقات زیب لبان شعر پرداز منست سخاوتمندانه بروی مردم که آن جا که عطش شنیدن شعر مرا  داشتند ارزانی کردم و بعد از سلام با جرأت و ایستادگی گفتم : ( مژگان شفا هستم . درست هشت روز می شود که پس از سالها در بدری، گمنامی، بی وطنی و بی کسی از سفر غربت بر گشته ام و از این سعادتی که نصیب شده است خوشحالم . بلی، خوشحالم از اینکه به جمع شما  پیوسته ام و شعری را که فریاد تلخ یک غربت زده است بگوش شما می رسانم و بعد 

در حریمت باز میگردم وطن

با تو هم آواز میگردم وطن

 را با صدای نهایت بلند به دکلمه گرفتم . وقتی میگویم بلند، از آن بلند ساده فکر نکنید .یعنی که بسیار بلند . راستش خودم متوجه نشده بودم که این بلند گو صدایم را از قلعه فتح الله خان تا اخرین قسمت خیر خانه و انطرف کوچه  علی رضا خان و بارانه و مکروریان انتقال میدهد .و به تعقیب آن خواهش کردند تا یک شعر دیگر هم به دکلمه بگیرم . من هم اینبار

بدیدار تو میایم که مهرم را بقلب ات جا کنم دیگر

که درب مهر قلبم را وچشمم را برویت وا کنم دیگر

را خواندم . محفل تمام شد.  خیلی خوب بود . خواهرم برایم گفت: « خوب خواندی، اما آهنگ صدایت خیلی بلند بود . » ؛ اما میدانید ؟! من تا هنوز پشیمان نشده ام، چون  آنها چی می دانند که من چی و چرا بلند میخواندم ( ؟ ) من باید بلند میخواندم،  من باید فریاد میزدم، این من بودم و من، من ماندم .

ادامه دارد منتظر باشید

۱:

مژگان استم تازه از سفر غربت بر گشته ام.اینشب زیبا و شاعرانه خاطره بر انگیز ترین شب عمرم به حساب خواهد امد .افتخار میکنم وقتی خودم را زیر آسمان کابل در جمع شما بزرگمردان شعر و ادب میبینم .دست راستم ر ا زیر نور چراغ بردم و با دست چپم رگ هایم را نشان یک باغچه آدم دادم.و گفتم نگاه کنید خون شعر در رگ رگم میدود و مرا شاعره وطن میسازد.همگی با نگاه های گرم یک باغچه لبخند نثار شاعره پر شور وطن شان کردندو برایم کف زدند.

شعر زندگی را چکنم بعداز خود/چه کنم دولت و دارند گی را/من اگر زنده نییم چه کنم شهرت را/سخن دولت و دارندگی را/من اگر زنده نیم چه کنم حادثه را/یا صدای جرس فاصله را/با اغای حسام و لبخندش بر خوردم.دریافتم مرا  و شعر مرا در یافته است و مرا دانسته است.....و برای شان شعر /بتو ای خاک قهرمان سلام /بتو ای ملت افغان سلام/بتو ای افسر بخون خفته/بتو ای بیوه  جوان سلام/بتو ای کو دک گرسنه یی قرن/که دو چشمت ندیده نان سلام/ را خواندم ......و با عجله انجا را ترک گفتم . چون خیلی ناوقت بود.و من باید میرفتم اگر نه در خانه ملامتم میکردند .که از اروپا آمده تا  ساعت ده شب بیرون است.و من نمیخواستم کسی از من ازرده گردد.

 

به ادامه خاطرات کابل

دوستان عزیز سلام!

اینهم اخرین روز های بودنم در کابل به ادامه خاطرات که قبلا خواندید.

من دستم بنوشتن نمی رفت گویی میخواستم ان روز ها و شبهای خوب در وطن بودن را در ذهنم زندانی کنم . شاید میخواستم تمامش نکنم ، نمیدانم چی میخواستم .اما بخاطراینکه در انتظارگذاشتن شما  عزیزان کار خوب نیست مینویسم ........

وچقدر زیباست اندیشیدن به خوبترین رو زها و من می اندیشم ، خوب یادم است که شب چادر سیاه اش را خیمه گونه  روی تن خسته و خاک آلوده شهر کابل گسترانیده بود. و گدا  بچه ها ی کوچک و دست فروشان کنار جاده ها وزنان خسته از پدیده زشت تگدی و  همه شهروندان خسته از نابرابری و ظلم و بیداد و فقر با دست های خالی روانه ای منازل بی در و پیکر شان گردیده بودند . نیمه ای دیگر ار زور مندان بساط عیش را تازه گسترانیده بودند . چه بسا ماهرویان خارجی که برقص و پایکوبی در بزم شان کمر نبسته بودند و کوچه ها خالی بود و صدای بقال که با خستگی تمام (کالای کونه ائینهای بیکاره...)  لباسهای کهنه اهن های بیکاره دارین میخریم  بگوش نمی رسید ....و دخترک خواهرم شهر زاد که پنج سال داشت و روزدو سه بار دنبال ماست و نان میرفت  باخستگی  معصومانه با  عروسک باربی مو طلایی که من برایش برده بودم انطرف خوابیده بود . و عروسکش در نبود اوسخت تنها شده بود. همه آماده خوابیدن میشدند  و من از خواهرم خواستم بسترم را زیر آسمان  بیرون از اتاق نزدیک  درخت سیب  انجا که سقف نتواند مانع حرف زدن من با  ستاره  ها و مهتاب شود،انجا که نسیم به آسانی عطر تنم را نثار باغچه شان کند پهن کند .و او از من پذیرفت ..... لحظاتی بعد هیچکس انجا نبود .سکوت با تمامی نیروی که داشت انجا حکمفرما شد و من ماندم و یک آسمان ستاره و مهتاب که سالها بو داصلا با من درد دل نکرده بود، معلوم میشد مهتاب از من دل پر  داشت نمیدانم  شاید ازرده بود ،زیرا نگاهم میکرد و حرف نمیزد . سکوت تلخ مهتاب اتش بجانم میزد تا بلاخره اینکه من با او شروع کردم به حرف زدن . از شبهای خالی از مهتاب غربت برایش گفتم.... از کابل  و روز های از دست رفته ای هشت نو  سال قبل . یادم نیست در جوابم چی میگفت اما فکر میکنم میخواست دیگر بخوابم  و راحتش بگذارم  و اما من تا نزدیکی های صبح بیدار ماندم تا اینکه رفته رفته صف مژگان چو شب سیاه کافرم زیر سایه دلپذیر خواب روی هم افتاد ودیگر یادم نیست چی اتفاقی در آسمان افتاد کی مهتاب را زولانه زد و  برد و چه کسی جرئت کرده و آمده بود  ستاره ها  را که چراغ های کوچه های خانه خدا بودند جاروب کرد ه  بود و با بیرحمی با خودش برده  بود  .صبح نمیخواستم بیدار شوم خواب  تمام بدنم را در چنگ داشت . با کسالت تمام بسترم را ترک گفتم  آفتاب دلپذیر تر از روز های قبل تابیدن گرفته بود . ما همه آماده شدیم برویم   قرغه ( هتل اسپوژمی) همه اسباب مورد ضرورت اماده شد و در حالیکه در طو ل را   خربزه و چند دانه تربوز و یک خمره ماست خریدیم روانه انجا شدیم وتا شام انجا ماندیمروز ها از دست رفته بود و من میخواستم استفاده اعظمی را از وقت بکنم. دوست دیگری که چون خواهرم دوستش دارم و نهایت عزیز است برایم و اسم  قشنگ اش نیز نادیه است مرا   روزی در کوهستان  بالا تر از سیات مهمان کرد با تمام اعضای فامیل محترمش بردارش جاوید جان روانه انکوی بر زن شدیم.طبعیت زیبا آب پاک در یا  لطف و صفای مردم  آن ده صحنه  دل انگیز بود که  جلو چشمم بتصویر کشیده میشددر باز گشت استالف  پائین شدیم ، کوزه ها چشم ادم را بطرف خود میکشید . مرد پیر که قامت اش را زیر بار سالها کوزه گری کمان میدیدم  صدایم زد چی میخواهی دخترم. بگیر خوش کو هیچ پیسه نتی مهمان معلوم میشی ...  ..در حالیکه با لبخند از او تشکر میکردم. چند دانه کوزه و گلدان گلی  که با رنگ های خاصی تزئین شده بود خریدم. و انجا را ترک گفتیم.شام دو باره کابل بودیم

دو روز به امدنم بیش نمانده بود که محفل شعر خوانی من با وهاب مجیر شاعر از دیار مولانای بزرگ که در شعر و استعاره ید کمتر از مولوی نداری در انجمن بر گزار شد . پنجشنبه   نزدیک  ساعت چار عصر با پدر عزیز و بزرگوارم و خواهرانم  روانه انجمن شدم. دوستانی چند حضور به هم رسانیده بودند . در باغچه ای انجمن نشستیم  .  دقایقی به اغاز محفل مانده  که شاعر  خوب آنکه هم تبار پدر شعر نو در افغانستان است آنکه خون شعر از بارق بزرگوار به ارث برده است(سلیمان دیدار شفیعیکاغذی را بدستم دادند  که شعری تحت عنوان هدیه نظرم را بخود جلب کرد.در یافتم مهربانی ظر یفی صاحب است .شعری که برای  من و  داکتر سمیع حامد  ذبیر هجران و سلیمان دیدار شفیعی سروده بود . و از حضور من در کابل  یاد اوری  کرده بودند و جالب اینکه درست در موقع بود که ذیبر جان هجران  سالگرد تولد داشتند . شعر را  بصدای بلند برای پدرم و خواهرانم بخوانش گرفتم و

گرچه بر  لبهای  تو شعر  ترم

              لیک  دانی شعله ام  من  اخگرم

جنس ارزان و متاع بی بها

               زیر پا افتاده چون  خاکسترم

هیچکس کامی زلعل من نجست

           شوکرانم ،نی ز عوض کوثرم

شاعرم من بی مقام و اعتبار

           در نگاه خلق  بی پا و سرم

نیست در قلب تو جایم بعد از این

             زانکه دانم  از  جهان  دیگر م

باز گر مهر تو خیزد از دلم

             وای بر من خاک عالم بر سرم

نیست خوشتر دیگرم جز این  سزا

           گریه  بادا  کا ر  چشمان  تر م

گر بدل مهر تو گیرم بعد از این

        گبر و تر سایم   یهودم   کافرم

اما هر گز  این شعر را نخواندم .

 سلام کردم و چنین اغاز سخن کردم. میخواهم قبل از اینکه به خوانش اشعارم بپردازم در مورد یک شاعر برای تان حکایتی را بیان خواهم کرد. و ان شاعر بزرگوار کسی جز (میرزا غالب )نمیتواند باشد. میگویند از اینکه  میزرا هیچگاهی حاضر نشد برای شاه انزمان مدح  سرایی کند  او را بزندان در انداختند .یک ماه  طول کشید تا ضمانت میرزا را کردند و او را از زندان بیرون اوردند .

مریدان و دوستداران میرزا  رادست بوسیدند  و خواستند  از زندان و سختی هایش برای شان حکایت کند. میرزا میگفت زندان بد نبود هر چه  بود گذشته است . اما انچه سخت بود و در خور یاد اوری اینکه هر شام پنچ اسب قوی الجثه را بر شانه هایم بار میکردند . مریدان از تعجب دهن شان باز مانده بود . این را از او باور نمی کردند . قصه از این قراربود که در زندان یک پاسبان شاعر مزاج بود و  او هر شام پنج شعر ناموزون برایم میخواند .... و همه خندیدیم. و این به این معنی بود که مبادا پنج اسب بار شانه ای های ملت ان محفل کنم. و زندگی را چه کنم بعد از خود  / شعر را به خواست چند  دوست  از  جمله اغای حسام که  مرا دختر معنوی خودش خواند . بخوانش گرفتم .این شعررا در گویته نیز خوانده بودم. جا دارد که در مورد حسام بنویسم که ایشان سال قبل پر کار ترین نویسنده افغانستان شناخته شدند و زیرا در یک سال ده جلد کتاب شان  زیور چاپ یافته بود . و یکی دو شعر دیگر .....

در بخش دو م از شاعران دعوت شد تا نظریات شان را در مورد اشعار ما بیان کنند .( روح الامین امینی) شاعر و منتقد که صاحب یک اثر نیز میباشد در مورد شعر من چنین اظهار عقیده میکند از نظر کلی چیزی که من انرا در شعر خانم شفا متوجه شده ام. صداقت شاعر در اظهار درد های درونی شاعر است . و اما شاعر یکه در یک فضای کاملا نا مانوس ،فضای که پیش از ان تجربه زندگی  کردن در انجا رانداشته است.دغدغه های دورنی  اش را خوب توانسته بیان کند . و اگر خواسته باشیم از نظر شاعرانه به شعرش نگاهی بیاندازیم. نکات ضعف زبانی در شعر شاعر وجود دارد . و اما جوهره شاعرانه در کار هایش به ما نوید میدهد که در آینده شاهد کار های  خوبی از ایشان باشیم.

(مجیب الرحمان مهرداد) در مورد شعر من چنین گفت/ با نگاه به این که خانم شفا بیشتر عمرش را بعد از جوانی در غر بت گذرانیده است .و با تو جه به این که او در یک کشور غیر فارسی زبان زندگی میکند . من شعر شرا خوب ارزیابی میکنم ،زیرا زحمت کشیده اند  . البته باید زمان کاری شان را نیز باید در نظر گرفت که تا هنوز یک مجموعه شان نیز  بچاپ نرسیده است من ایشان را موفق ارزیابی میکنم.

(سید نور محمد عابدی ) شاعر مستعد  مجموعه (تن بر هنه آب )در مورد این حقیر چنین میگوید . شعر خانم شفا به نظر من من انعکاس دهنده خوبی برای درد های غربت  در شعر شاعر است . اما از نظر هنر تخیل آفرینی بعضا بازی با کلمات دیده میشود . که این را ما نباید بپای نقد و عیب شعر زن امروز بکشیم. و  من در اخیر میگویم که شعر خانم شفا میتواند نویدی خوبی برای پیشرفت شعر زن در آینده افغانستان باشد . / و داکتر یاسر نیز به حس زنانگی در شعر گونه های  من اشاره کرد . 

در اخیر از شاعران  حضور داشته در محفل دعوت شد تا اشعار انتخابی شانرا بخوانش بگیرند . ذبیر هجران چنین خواند .

ز سودایش در و دیوار رقصید

صدا و نغمه و گیتار رقصید

و شاعر با سکوت تلخ تکرار

 به گرد دود یک سیگار رقصید 

 سلیمان دیدار 

 شفیعی نیز این رباعی زیبایش را برای ما  خواند

نشستم تا کشم تصویر چشمت

که باشد تا کنم تفسیر چشمت

تما م عا لم هستی   کشید م

بجز چشمت نشد تعبیر چشمت

 لحظاتی بعد از( سهراب  سیرت )که جوانترین شاعر بود که تا هنوز دیده بودم دعوت شد تا در مقابل نگاهای ما قرار بگیرد . و سهراب با قامت نسبتا بلند مو های پر پشت برنگ شب که تازه هژدهمین بهار زندگی پر بار ش را اغاز کرده بود با  قدمهای اهسته فاصله را پیمود و دربرابر ما قرار گرفت . نگاهای مظطرب او حالت درونی اش را بوضاحت بیان میکرد . میدانم او از راه دور از بلخ بزرگ از دیار که عطر نفس های مولانانی بزرگ را در بر دارد به  جمع ما پیوسته بود . ما همه چهره های بودیم که در عمرش برای  اولین بار  دیده بود . او با صدای ارام این ابیات را خواند .

عاشق ترین شاعر...

بیا بر واژه هــای شــــعر دل  بنیاد باور  کن

بران قولیکه که بر تو قلب عاشق داد باورکن

 

بیا  بر  چشــم معـصوم کبوتر هـــای آزادی

که بر روحت  محبت میکند  ایجــاد  باور کن

 

بیا ای مهربانـم !  لحظــه ها را آفتابی ساز



  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.

 
بیانات، پیامها و گزارشها